لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند

 

 

جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : . . .


موضوعات مرتبط: داستانک آموزنده ، ،
برچسب‌ها: لبخند خدا ,

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 22 مرداد 1391 | 1:28 | نویسنده : یالثارات الحسین |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 35 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.